فقط نشستیم و گفتیم خدا کند که بیایی
بازدید : 157
نویسنده : Amin.t

یه روزی، یه معلمی بود که خیلی بچه هاش رو دوست داشت. تمام تلاشش رو می کرد تا شاگرداش، به بهترین نحو بزرگ بشن و حتی از بچه های دیگه ی تو مدرسه، یک سرو گردن از همه لحاظ بالاتر باشن.

آخرای سال که شد، شاگرداش واقعا تفاوت داشتن با بقیه، خیلی از کارهاشون، حرفاشون، برخورداشون پخته تر شده بود. خلاصه اینکه انگاری توی این یک سال تحصیلی، قدِّ سه سال از سنشون بزرگتر شده بودن. پشت هر حرف و کارشون یه دلیل و فکر درست درمون بود. واقعا دوست داشتنی شده بودن.

یه مدتی این اواخر، شروع کردن به سوتی دادن و بچه بازی درآوردن. معلمشون با تذکر و صحبت و تنبیه سعی می کرد دوباره درستشون کنه، اما اونا هی بیشتر سوتی می دادن. تا اینکه این دم آخری، با شلوغ بازیاشون، باعث شدن معلمشون ناراحت بشه و چند روزی نیاد مدرسه.

تو این چند روز، بچه ها واقعا دلشون تنگ شده بود. پیامک می زدن اما جواب درستی نمی گرفتن. خود بچه ها نمی دونستن باید چه کنن. فقط نشستن و گفتن خداکنه بیاد مدرسه، دلمون خییلی تنگ شده.

از اون طرف، معلمه، از راه هایی که داشت، هوای بچه هاش رو داشت و وضعیتشون رو جویا بود. بی اندازه منتظر بود تا بچه هاش دوباره مثل قبل درست بشن و سوتی های بچگانه، کمتر بدن. خیلی دوستشون داشت، اما می دونست اگه دوباره بره مدرسه، بچه ها تغییری نمی کنن و بهتر نمی شن. پس صبر کرد تا خود شاگرداش، تغییر کنن و حتی از قبل هم بهتر بشن.

کِی ام مجالِ کنارِ تو دست خواهد دادکه غرق بوسه کنم باز، دست و پای تورا

داستان بالا، اگرچه درباره ی یکی از دوستان بنده است، اما عینهو حکایت این روزای ما و امام زمانه .... عجل الله فی فرجه






مطالب مرتبط با این پست
.



می تونید نظر خود بدید !


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: